سگی دیده شیری کنار درخت
که خوابیده و رفته در خوابِ سخت
طنابی بیاورد و سلطان ببست
از این کار خود غرّه گردید و مست
خبر برده نزدِ سگانِ دگر
که بستم بفرمانروائی کمر
از این پس منم شاه کلّ وحوش
که بیش از همه باشدم عقل و هوش
کسی گر نباشد بفرمان من
نیارزد پشیزی در این انجمن
شنید این سخن شیر و غرش نمود
بجنبیده در خویش و یادش نبود
که بسته سگی دست و پایش به دار
که گیرد از این فعل خود اعتبار
در این لحظه یک خراز آنجا عبور
بدید شیر بیچاره را پا بگور
بگفتا چه کاری زدستم رواست ؟
که اینک برای تو همچون دواست
بگفتا اگر بگسلی بند من
شوی تو خریدار یک پند من
دهم نصف جنگل بتو جای ناب
بپاس رهائی خود زین طناب
که با قوم و خویشان خود در رفاه
کنی زندگی اندر آن مثل شاه
خر از وعده شیر مانده به بند
طناب از سرو دست سلطان بکَند
چو سلطان از این قید و زحمت رهید
از آن قول قبلی خود وارهید
بگفتا پشیمانم از قول خویش
که حق تو باشد از آن نیمه بیش
ببخشم به تو کّل این سرزمین
که خِفّت ببارد از ان بعد از این
بجائیکه که شیران اسیر سگند
برای رهائی بفکر خرند
چه ارزد حکومت به کُلّ وحوش
چرا بایدم این چنینجنب و جوش
ندارم اگر بینشان ارزشی
نباشد مرا سلطنت دلخوشی
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۹ ساعت 21:11 توسط عباس رئوفی ارانی | شعر...
ادامه مطلبما را در سایت شعر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6gh3ghalam5 بازدید : 141 تاريخ : چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت: 2:46